به «آسمان» برو گنجشکک درخت چنار
[راستش اینطوری است، متاسفانه همینطوری است. داشتم پست ها را می دیدم که چشمم به این خورد و متاسفانه اینطوریست. حس نوستالژی همینطوری است، رفتن سراغ گذشته، آلبوم ها، نوشته ها. متاسفانه همینطوری است.]
به قرار این شبها بعد از رکعت چهارم نمازعشا بغض گلوگیر میشود باز. سلام را که دادم سرم را به زانوم میگذارم و زیرلب حرفهایی میزنم بیهدف. اشک حلقه میشود توی کاسه چشم هام اما نمیافتد، همانجا پرده میشود برای دیدن.
به قرار این شبها قدم میزنم و فکر میکنم که این درد را میشود به که گفت، مادر؟ یکی از دوست ها؟ تو؟ نه. خدا؟ جواب نمیدهد که. گفتگو با یک موجود ساکت میدانی چه عذابی است؟ دم گیت بغضم میگیرد باز.
کاش از ابتدا اینها را مینوشتم، مثلا یک دفترچه ای چیزی! اما خب برای چه؟ به چه کارم میآید؟ این رنج که حالا میبرم به چه کار نوشتن میآید؟ همان بهتر که ننوشتم.
کسی درک میکند راستی؟ کسی این رنج را درک خواهد کرد؟ آیا این رنج پوچ و بیفایده است؟ باز بغض میکنم به قرار این شب ها، همان بهتر که ننوشتم.
[به قرار این شب ها، پیش نویسش میکنم]
به شکل احمقانهای بلیطهای هواپیما را چک میکنم، زیاد میخوابم، کاری که فورس ماژور باشد برای انجام دادن ندارم و فقط انتظار میکشم.
شب ها بیدارم، تا صبح، بلکه بیشتر، نزدیک به ظهر میخوابم تا عصر، عصر بیدار میشم و با سردرد سعی میکنم به کار مشغول شوم. دلم از گرسنگی ضعف میرود و اعصابم هم ضعیف شده و با عصبانیت عینک را به چشم میزنم، از چشم بر میدارم و تحمل میکنم.
خوابم میآید و منتظر میمانم. دلم مچاله میشود و کم کم.
داستان غم انگیزی است.
میگوید: «آخرش تنها میشوی، هرکسی همراه باشد یا رهایت میکند، یا دنیا آنقدر بیرحم هست که هرچقدر هم او هن باوفا باشد، از تو بگیردش. بردارهام کجان، همسرم، فرزندهام؟ میبینی، نهایتش میفهمی همهاش بازی است تا تو را بیازمایند وگرنه باید قبول کنیم همه چیز گذراست اینجا».
حاجیبابا، پنجاه و خوردهای سن دارد و کم کم پیر شده. حاجی بابا میگوید با همان لهجه که میخواهد جلوی من بپوشاندش.
+چه شب دلگیری است امشب.
خوابیده خیلی نرم و آروم و زیر نور چراغ تراس صورتش برق میزنه. گاهی انگشتای دست راستش که از پتو بیرون اومده ت میخوره که اگه اونم نبود نگرانش میشدم از بس آروم و بیحرکنه. من حالا بیشتر از نیم ساعته اینطور بالای سرش نشستم و خیره نگاش میکنم و دلم ضعف میره و خدا رو شکر میکنم.
عجب آرامش غریبی اول صبحی اینجا حاکم شده!
از دوشنبه عصر که هواپیما توی فرودگاه اهواز نشست، تا جمعه ظهر که با پرواز ساعت ۱۰ و پنجاه دقیقه از همان فرودگاه به تهران برگشتم روزهایی بر من گذشت شبیه به رویا و اگر میخواهی بدانی چرا، پست های سال پیش همین وبلاگ را بخوان.
من با هم بیرون رفتیم، بستنی خوردیم، فلافلهایمان را توی لشگر آباد پر کردیم، خندیدیم. ما زندگی کردیم و زندگی چیز بود که من پیش از این روزها تصوری از آن نداشتم.
و من حس میکنم هنوز هم ممکن است از خواب بیدار شوم.
دلم سکوت و آرامش میخواد و متاسفانه دور و بریا توقع دارن من یه آدم سر حال پر حرف باشم، بیرون بیام، بشینم توی پارک، تخمه بشکنم, بخندم و.
حتی اگر تو هم مذمتم کنی و حتی اگر من همون بشم که این ها میخوان، یا حتی اگر تو هم همین رو از من بخوای، من از اینطور شدن متنفرم!
درباره این سایت